روزهايي که گذشت...
سلام به همه ي عزيزان. خب بريم ادامه داستان به اينجارسيديم که بالاخره مراسم عروسي برگزارشد ورفتيم سرخونه زندگي خودمون. چون هردومون به ني ني علاقه داشتيم شروع شد.روزاميگذشت ولي خبري ازبچه نشد.کم کم داشتم نگران ميشدم.به قول معروف ازهرچه ميترسيدم به سرم اومد.1سال گذشت وخبري نشد.پيش خودم ميگفتم احتمالاهمون ماه اول ني ني مياد ولي زهي خيال باطل.شکرخداکردک که جلوگيري نکرده بودم وگرنه اين زمان انتظاربيشترميشد. بالاخره بعداز1سال رفتيم سراغ دکتراول.همون جلسه اول چنان شوکي بهم واردکرد که هنوزفراموش نکردم.فرستادازمايش وبردم براتجزيه ودکترم.باحالت ترس گفت خانم شمااگه لان ني ني داشته باشي بايدسريع سقطش کني!ازشنيدنش عرق سردي روي بدنم نشست وبي حال ر...
نویسنده :
پريا
8:16