روزهايي که گذشت ...
بازم سلام.
سلام به همه ي مامانا ويه سلام مخصوص شبانگاهي به ماماناي اينده.
ميخواستم درباره روزايي که قبل ازبارداري داشتم چيزي ننويسم ولي گفتم بذاربنويسم وشايد بتونم يه ذره بچه هايي که منتظرن رواميدوارکنم.
و سرگذشت من اين چنين بود که:
اخراي سال 87بود. من درحال تحصيل ودانشجوبودم.ترم دوم شيمي دانشگاه ازاد.يادمه چقدردرس خوندم که برم دانشگاه دولتي ولي قسمتم نبود ورفتم دانشگاه ازاد.روزهاارپي هم ميگذشت ومهربه ابان و...تارسيدبه اسفند.مثل اکثردختراهم درسموميخوندم وهم نيم نگاهي به گذشت زمان داشتم ولي اگه دروغ نگم اصلا توفکرازدواج نبودم.
يادمه که اخراي ماه صفربود که يکي ازهمسايه ها(که بعداشدمامان شوهرم)اومدخونمون وشروع کرداحوال همه روگرفتن.زيادرفت وامدباهم نداشتيم وهمين مسئله باعث تعجبم شده بود.
حاج خانم حرفاشوزدروفت.تواشپزخونه نشسته بودم که ديدم مامانم يه لبخندي زودويه نگاه هم به من کرد ورفت بدرقه.برگشت وهمون طورميخنديد.گفتم چي شده؟گفت کم کم وقت عروس شدنته.من که هاج وواج نگاش ميکردم ازکوره دررفتم که نه نميخوام وازاينطورحرفا...
زيادخستتون نکنم .بالاخره باحرفاييي که داداشم بهم زد(خواستگاردوست داداشم بود)قبول کردم وقرارهاي خواستگاري زده وشد وهمه چيزبه خوبي گذشت وسال 88عقدو89هم عروسي کرديم ورفتيم سرخونمون.
فعلاتااينجاروداشته باشين وبرميگردم وبقيه داستان روميگم.
فعلاباااااااااي