روزهايي که گذشت...
سلام به همه ي عزيزان.
خب بريم ادامه داستان
به اينجارسيديم که بالاخره مراسم عروسي برگزارشد ورفتيم سرخونه زندگي خودمون.
چون هردومون به ني ني علاقه داشتيم شروع شد.روزاميگذشت ولي خبري ازبچه نشد.کم کم داشتم نگران ميشدم.به قول معروف ازهرچه ميترسيدم به سرم اومد.1سال گذشت وخبري نشد.پيش خودم ميگفتم احتمالاهمون ماه اول ني ني مياد ولي زهي خيال باطل.شکرخداکردک که جلوگيري نکرده بودم وگرنه اين زمان انتظاربيشترميشد.
بالاخره بعداز1سال رفتيم سراغ دکتراول.همون جلسه اول چنان شوکي بهم واردکرد که هنوزفراموش نکردم.فرستادازمايش وبردم براتجزيه ودکترم.باحالت ترس گفت خانم شمااگه لان ني ني داشته باشي بايدسريع سقطش کني!ازشنيدنش عرق سردي روي بدنم نشست وبي حال روي صندلي وارفتم.چشمم به دهان دکترتاببينم چي ميگه ومگه من چه بيماري دارم که اينقدرشديده که مجبوربه سقط باشم؟بعدازمدتي که براي من به اندازه چندساعت گذشت گفت:کم کاري تيروئيد داري.خب نميدونستم چيه ولي گفتم حتمايه بيماري خطرناکه که بايداگه بچه داشته باشم سقطش کنم وهيچ راه علاجي نداره .باحال زاراراتاق اومدم بيرون وجريانوبراهمسرم تعريف کردم.اونم نميدونست چيه ولي دلداريم داد.سرتونودردنيارم.بعدازچندوقت فهميدم که بيماري بزرگي نيست وميشه کنترلش کرد وهمينطورهم شد،کنترلش کردم ورفتم و...
ايشالادوباره ميام ادامشوميگم...
فعلا باااااااااي